دیانا ، فرشته کوچولودیانا ، فرشته کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

دیانا فرشته کوچولوی ما

سفر به تبریز

برای بابا مجید ماموریت به تبریز پیش اومد و ما رو هم با خود همراه کرد ... یعنی من دوست داشتم باهاش بریم ... تو مسیر دیانای عزیزم خیلی همکاری کرد و خوب هم خوابید ... تبریز شهر زیبا و قشنگی بود ولی نتونستیم از جاهای دیدنیش بهره ببریم ... ان شاالله سفر های بعدی نکته ی این خاطره : موقع ناهار وقتی به رستوران رفتیم ، امید نداشتم دیانا غذا بخوره اما چون عاشق سوپ بود کلی سوپ خورد و انگار خیلی گرسنه بود کلی جوجه و کباب خورد و ما که میگفتیم بریم می گفت بازم میخوام و حالا وقتی میخوام راضیش بکنم بیشتر غذا بخوره میگم یادت میاد تبریز چقدر سوپ خوردی و میگفتی خوشمزس بازم میخوام و این میشه که بهتر غذا میخوره و هر قاشقی ام که میخوره میگه به خوشم...
19 بهمن 1394

شب یلدای دوست داشتنی

من عاشق شبهای یلدام ... دور هم جمع شدن هایش را دوست دارم و امسال شب یلدای متفاوتی داشتیم . امیدوارم بتونم شب های یلدا رو برای دردانه ام شیرین و به یاد ماندنی بکنم . امسال با حضور دخترک شیرینم که دیگر بزرگ شده و شیرین زبانی می کند در جشن شب چله دایی و زن دایی دیانا حضور داشتیم و خیلی هم خوش گذشت ... از یک هفته قبل مشغول اماده سازی تم شب چله و گیفت هدیه و طرح کیک و ... شدیم و بالاخره شب چله  فسقلی خانم با لباس قرمز و سبزی که به تن کرد ، حسابی خوش گذراند و تخمه خورد و الان وقتی به عکسها نگاه میکنه میگه تولد تولد ، تولد دایی جون   چه سخاوتمند است پاییز که شکوه بلندترین شبش را عاشقانه پیشکش تولد زمستان کرد زم...
2 دی 1394

روزانه های بیست یک ماهگی و بیست و دو ماهگی

بیست و یک  ماهگی و بیست و دوماهگی جان جانانم به سرعت برق و باد گذشت و من در هیاهوی این روزمرگی ها فرصت آپدیت کردن وبلاگش را نداشتم . اما از عکس انداختن و فیلم گرفتن در حد توان کم نگذاشتم . البته اینم بگم که این ایام هر وقت دوربین بدست میشم تا عکس از وروجکم بندازم ، به سمت دوربین میدوه و میخواد خودش عکاسی بکنه ! حالا از کی و از چی اونو منم نمی دونم ! اگه شما میدونین برام بگین ... القصه توی این کش و قوصی که برای عکاسی از دختر نفسم دارم ،‌آنچه در ادامه میبینید ، شده دستاورد تلاشم برای ثبت لحظات شیرین و دوست داشتنیش که مثل برق و باد در گذرند ... و صد البته وقتی صبح جمعه زود از خواب بیدار میشن و شیطنت میکنن و دیگه نمی خو...
16 آذر 1394

پائیز هزاررنگ

از آخرین باری که وبلاگ جان جانم را آپدیت کردم زمانی حدود 40 روز می گذرد و ما تقریبا به نیمه ی فصل هزار رنگ پاییز..فصل زیبا و دوست داشتنی من رسیده ایم ... روزها با شتاب و سرعت همیشگی در گذرند...روزهای کوتاه پاییزیمان که تا به خودمان بجنبیم به شب می رسند و تمام می شوند...و من در این روزهای کوتاه بی تکرار باید با دخترکم باشم و لحظه ای چشم از او بر ندارم که مبادا صدمه ای به خود وارد کند ... شیرین مامان این روزها تمام لغات را که از ما می شنود طوطی وار بیان میکند و دلمان قنج می رود از این بلبل زبانی اش .. فرایند رشد جانان جانم به لحاظ جسمی بیشتر رشد قدی شده است تا افزایش وزن و حالا دوربین و ضبط سوتی کنارمان داریم که تمام صحنه های ما را ث...
2 مهر 1394

20 ماهگی عشقم

شاخه نبات مامان ... قندم ... شکلاتم ... 20 ماهگیت مبارک ... خیلی بیستی دختر عسلم ... مهمونیهایی که به مذاق دخترکم خوش اومد : 1:سر زدن خونه نامزد دایی جون 2: تولد دایی جون 3: مهمونی خونه خودمون ( ولیمه خونه جدید) اما توی این مدت ، شیرین مامان ... دیانا خانم ؛ کلی رشد عقلی و جسمی کرده که برای اون باید خدارو هزار بار شکر بکنم ... دایره لغاتش بسی گسترده شده و به اونها ممد(محمد) ، شیشه ، شوار (‌شلوار) ، قان قان ، گدو (گردو) کوکو ، گبه ( گربه ) ، نماز ،‌اله ( الله اکبر ) ، پا ( پاشو ) بال ( بالا ) ، قطه ( قطره ) ، تاب تاب ، کبشام ( کفشهام ) و مامانم ( خطاب به من ) ... اضافه شده و دیگ...
31 شهريور 1394

سفرهای یکروزه

همدان : 6 شهریور سفر با خانواده ی خاله و دایی و مامانی   همه حواست پیش آبشار بود و دوست داشتی بری زیرش و دوش بگیری  لاله جین کنترلت خیلی سخت بود و حتی دوست نداشتی توی کالسکه ات بنشینی ... منم که مشغول خرید بودم هیچ عکسی ازت ندارم   قم : 12 شهریور مادر بزرگ دوست داشت بره زیارت ، بابا جون بردمون قم . هم زیارت کردیم هم خرید . دو تا عکس ازت تو حرم گرفتم که چون شلوغ پلوغه برات نذاشتم تو وبلاگ   قزوین : جمعه 13 شهریور ...  چون کنترل کردن شما و پسر عمو کنار هم سخت بود زود برگشتیم و عکسی ازتون ندارم ...   ...
23 شهريور 1394

وقتی بچه نداشتم...

وقتی بچه نداشتم، تصورم در مورد تربیت بچه خیلی تخیلی بود. فکر می‌کردم بچه یک لوح سفید است که قرار است ما رویش نقاشی کنیم. یا یک تکه گِل بی‌شکل که قرار است به دستان پرتوان ما کاسه و کوزه‌ای از تویش دربیاید. مدتی که از تولد كودكم گذشت، فهمیدم تا چه حد اشتباه می‌کردم. بچه‌ها موجوداتی کامل‌اند با شخصیتی منحصر به فرد. کاسه و کوزه‌ای که شکل و طرح و رنگ دارد و تربیت حداکثر می‌تواند آن را یک جای خوب در سفره بنشاند. حالا که مدتی گذشته، فکر می‌کنم حتی تصور قبلی‌ام هم بیخود بوده. بچه‌ها همه چیزشان کامل است. شخصیت‌شان، رنگ‌شان، جایشان. سفره پهن شده و همه چیز در جای خودش است....
23 شهريور 1394

شهریور و بوی ماه مهر

دیانای عزیز و دوست داشتنی من این روزها به لحاظ رفتاری بزرگتر شده و این کاملا در رفتارهایش مشهود است . دختر شیرین زبان من حالا دایره لغاتش وسیعتر شده و یکی دو جمله کوتاه هم بر زبان میاورد ( بابا دفت =بابارفت سر کار ) .حالا دیگه برای عروسکهایش مادری میکند و لالا میخواند و تابشان می دهد . در کار خانه هم کمک میکند مثلا سیب زمینی رنده میکند یا فلفل به غذایمان اضافه میکند و عاشق تماشای آشپزی مامان است . دخترک نازدونه ی من این روزها میانه اش با من بهتر از قبل شده است و با زبان شیرین کودکانه اش به زیبایی مامان صدایم می کند ،‌آنهم پشت سر هم تا جواب جانم را بشنود ... و گاه در آغوشم میگیرد و می بوسدم ... و این میان برای بابا هم دلبریهای...
19 شهريور 1394