دیانا ، فرشته کوچولودیانا ، فرشته کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

دیانا فرشته کوچولوی ما

عروسی دایی جون

عروسی دایی جون قرار بود 24 دی برگزار بشه که به دلیل فوت یکی از اقوام عروس خانم یک ماه به تعویق افتاد و شد 26 بهمن اونم روز دوشنبه . اخه تالار پر بود و جای خالی نداشت . ولی خوب خوشبختانه برگزار شد و خیلی هم عالی بود و خوش گذشت .  دختر منم تا از ساعت دوازده و نیم تا ساعت 5 عصر پیش بابا مجید بود و مامان ارایشگاه . بعد به هم پیوستیم و با خاله فایزه و عمو رضا همه رفتیم آتلیه و عکس انداختیم . بعد هر رفتیم سالن . برای مردونه از تهران گروه کمدین اورده بودن و زنونه دف و ...  خیلی متفاوت و عالی برگزار شد . نازدونه ی من وقتی رسیدیم سالن چند تا عکس با زن دایی جونش گرفت و بعد خوابید تا وقت شام ولی وقتی بیدار شد از گرسنگی نای حر...
26 بهمن 1394

مادرانه

وقتی مادر میشی دنیا کوچیک میشه  ... اینقدر کوچیک که هیچ کس  غیر از خودت این دنیا رو نمیبینه . دنیات میشه ماشینهای اسباب بازی ... دنیات میشه رنگها ... دنیات میشه عروسک....  با کودک شیر میخوری ... با کودکت چهار دست وپا میری .. با کودکت رشد میکنی .. بزرگ میشی  .. اینقد بزرگ که همه میفهن مادری ... یهویی کوه میشی .توانت میشه ۱۰۰ برابر .دیگه مریض نمیشی ..وقتی مادر میشی دیگه نمینالی حتی دیگه از سوسک هم نمیترسی  . وقتی مادرمیشی دنیات میشه تغذیه و آموزش و پرورش ! دیگه وقت نداری یه صبح تا شب بری خرید واسه یه مانتو  ...وقتت میشه طلای ۱۰۰۰ عیار ! نایاب نایاب ....وقتت میشه کودکت . .. حالا کوه شدی اون میخوا...
24 بهمن 1394

سفر به تبریز

برای بابا مجید ماموریت به تبریز پیش اومد و ما رو هم با خود همراه کرد ... یعنی من دوست داشتم باهاش بریم ... تو مسیر دیانای عزیزم خیلی همکاری کرد و خوب هم خوابید ... تبریز شهر زیبا و قشنگی بود ولی نتونستیم از جاهای دیدنیش بهره ببریم ... ان شاالله سفر های بعدی نکته ی این خاطره : موقع ناهار وقتی به رستوران رفتیم ، امید نداشتم دیانا غذا بخوره اما چون عاشق سوپ بود کلی سوپ خورد و انگار خیلی گرسنه بود کلی جوجه و کباب خورد و ما که میگفتیم بریم می گفت بازم میخوام و حالا وقتی میخوام راضیش بکنم بیشتر غذا بخوره میگم یادت میاد تبریز چقدر سوپ خوردی و میگفتی خوشمزس بازم میخوام و این میشه که بهتر غذا میخوره و هر قاشقی ام که میخوره میگه به خوشم...
19 بهمن 1394

شب یلدای دوست داشتنی

من عاشق شبهای یلدام ... دور هم جمع شدن هایش را دوست دارم و امسال شب یلدای متفاوتی داشتیم . امیدوارم بتونم شب های یلدا رو برای دردانه ام شیرین و به یاد ماندنی بکنم . امسال با حضور دخترک شیرینم که دیگر بزرگ شده و شیرین زبانی می کند در جشن شب چله دایی و زن دایی دیانا حضور داشتیم و خیلی هم خوش گذشت ... از یک هفته قبل مشغول اماده سازی تم شب چله و گیفت هدیه و طرح کیک و ... شدیم و بالاخره شب چله  فسقلی خانم با لباس قرمز و سبزی که به تن کرد ، حسابی خوش گذراند و تخمه خورد و الان وقتی به عکسها نگاه میکنه میگه تولد تولد ، تولد دایی جون   چه سخاوتمند است پاییز که شکوه بلندترین شبش را عاشقانه پیشکش تولد زمستان کرد زم...
2 دی 1394

روزانه های بیست یک ماهگی و بیست و دو ماهگی

بیست و یک  ماهگی و بیست و دوماهگی جان جانانم به سرعت برق و باد گذشت و من در هیاهوی این روزمرگی ها فرصت آپدیت کردن وبلاگش را نداشتم . اما از عکس انداختن و فیلم گرفتن در حد توان کم نگذاشتم . البته اینم بگم که این ایام هر وقت دوربین بدست میشم تا عکس از وروجکم بندازم ، به سمت دوربین میدوه و میخواد خودش عکاسی بکنه ! حالا از کی و از چی اونو منم نمی دونم ! اگه شما میدونین برام بگین ... القصه توی این کش و قوصی که برای عکاسی از دختر نفسم دارم ،‌آنچه در ادامه میبینید ، شده دستاورد تلاشم برای ثبت لحظات شیرین و دوست داشتنیش که مثل برق و باد در گذرند ... و صد البته وقتی صبح جمعه زود از خواب بیدار میشن و شیطنت میکنن و دیگه نمی خو...
16 آذر 1394

پائیز هزاررنگ

از آخرین باری که وبلاگ جان جانم را آپدیت کردم زمانی حدود 40 روز می گذرد و ما تقریبا به نیمه ی فصل هزار رنگ پاییز..فصل زیبا و دوست داشتنی من رسیده ایم ... روزها با شتاب و سرعت همیشگی در گذرند...روزهای کوتاه پاییزیمان که تا به خودمان بجنبیم به شب می رسند و تمام می شوند...و من در این روزهای کوتاه بی تکرار باید با دخترکم باشم و لحظه ای چشم از او بر ندارم که مبادا صدمه ای به خود وارد کند ... شیرین مامان این روزها تمام لغات را که از ما می شنود طوطی وار بیان میکند و دلمان قنج می رود از این بلبل زبانی اش .. فرایند رشد جانان جانم به لحاظ جسمی بیشتر رشد قدی شده است تا افزایش وزن و حالا دوربین و ضبط سوتی کنارمان داریم که تمام صحنه های ما را ث...
2 مهر 1394