دیانا ، فرشته کوچولودیانا ، فرشته کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

دیانا فرشته کوچولوی ما

اولین کوتاهی مو ... اولین کلمات

دختر شیرین و نازدونه من ... کنار همه شلوغی کارها که برای رفتن به خونه جدیدمون داریم ... اومدم تا برات از اتفاقات و شیرین کاریهای این روزهات بگم ...  چهارشنبه 13 خرداد که شما دومین عید نیمه شعبان را تجربه میکردی ... دایی جون و زن دایی جون از قم برای شما یه جفت کتونی خوشکل هدیه خریده بودن که تقریبا دو سایز برای پاهای کوچولوت ، بزرگ بودن ...   و حالا این روزها چند کلمه را خیلی واضح و زیبا بیان می کنی ... مثل بابا-بابایی-جوج ( جوجه ) -آب - باز(بازکن) وقتی میخوای جای باطری کنترل بازبشه و باطریهاش بیرون بیاد - نه - من -دو سه-ماما(مامان)-کاکا(کاکائو)-س (سلام)-گو(گوشت)  و زمانیکه ازت اعضای بدنت ...
19 خرداد 1394

دیانا در بین نی نی وبلاگیها

12 خرداد کلی بین نی نی های نی نی وبلاگ دنبالت گشتم . نمی دونم چرا عکس خوشکل پروفایلت رو روی سایتشون نذاشتن    و بالاخره 16 خردادماه ، پیرو متن بالا ، نی نی وبلاگ عکس خوشکل شما را هم روی کنتاکت وبلاگت قرار داد   ...
12 خرداد 1394

دندون 10 ام خوش اومد ...دندون 11 تو راهه

نفس و دردونه نازدونه مامان ... دیروز با بابا جون رفتیم بیرون خرید برای خونه جدیدمون ... من و شما یه جایی توی ماشین موندیم . عینک بابا را برداشتی و داشتی باهاش بازی میکردی که من ازت گرفتم و زدم رو چشام .. خواستی از روی صورتم برش داری که من به شوخی گفتم نمیدمش و یکدفعه شما خندیدی ... منم تشویق شدم و دوباره گفتم و اینبار قهقهه زدی ... و این شوخی و خنده ادامه داشت . وقتی سرتو بالا میبردی تا خنده از ته دل بکنی ...دیدم بله ... سمت راست فک پائین یه دندون خوشکل آسیاب رخ نمایی میکنه ... کلی ذوق کردم و برای اینکه اندازه اشم ببینم چند بار دیگه این بازی را تکرار کردم ... و در این لحظه دیدم سمت چپ فک پائین هم برجسته و صورتی شده و قراره دندون یازدهم هم ...
11 خرداد 1394

لالایی

لالالالا تو بارونی گل سرخ بهارونی به زیر پای تو هردم زمین داره گل افشونی لالالالا گل پونه گل خوش عطر بابونه بهار سبز عمر من گل ایوون این خونه دلت از غم جدا باشه پرستویی رها باشه میون شهر شادیها نگهدارت خدا باشه لالالالا بهشت من گل اردیبهشت من خدا با لطف آورده ترا در سرنوشت من لالالالا گل نازم تویی غمخوار ودمسازم لالالالا تو درمونم فدای تو بشه جونم   جمعه اول خرداد ماه مهمانی به صرف نهار خونه دایی مامان - دیانا و نیکا  عکس گرفتن از یه دختر شیطون و وروجک تو مهمونی و گردش کار بسی دشوار شده است ...  و عصر همون روز باغ بابایی  گردش علمی دخترم ...
4 خرداد 1394

دیانا و عقد دایی جون و مهمون داری

25 اردیبهشت و عقد دایی جون   و زمانیکه زبل خانم در جمع نبود و دنبالش بودم ... دیدم با حلقه های روی دیوار اتاق زن دایی جون مشغوله و وقتی صداش زدم و برگشت ... با یک خنده دلفریب و فردای اونروز عمو جان کمال و خانوادش مهمونمون بودند که با هم به باغ بابایی رفتیم ... روز خوبی بود و دیانا با دختر عموش حسابی توی باغ گشت و گذار و بازی کرد ... اما دیگه فرصت نشد عکس یادگاری بگیریم ...
29 ارديبهشت 1394

این روزها و کرج گردی

جمعه 18 اردیبهشت ، کرج خونه ی عمو وقتی رسیدیم غریبی می کردی و بغل هیچ کس نمی رفتی اما کم کم بعد از 10 دقیقه خودمونی شدی و نمی شد کنجکاویتو کنترل کرد ، کل خونه را طی می کردی و می گشتی . عمو بردنت حیاط تا با درخت توت سرگرم بشی ... از حیاط که برگشتی عکسهای سال گذشتتو که توی گوشی داشتن نشونت دادن و اینطوری باز یه کمی سرگرم بودی ...  و بعد از اون به یاد روزهایی که دخترم هنوز نبود و ما کرج زندگی میکردیم ، یه تور چند ساعته کرج گردی داشتیم و سری زدیم به فروشگاه شمیم که سیسمونیه نی نی نازمو از اونجا خریده بودیم و یک دوری هم گوهردشت و بعد هم امام زاده طاهر . .. و گشت و گذار در محله ی قدیممان مهرشهر به زمانی دی...
19 ارديبهشت 1394

نامزدی دایی جون دیانا

4 اریبهشت جهت خواستگاری : و 12 اردیبهشت جهت نامزدی : و اینم دختر شیرین خوش قدم من (‌شب خواستگاری که حضور نداشت و فقط با دسته گل عکس انداخت و شب نامزدی که حضورش محفلمونو شیرینتر کرد )  دخمل گل گلی من شب نامزدی الهی همه زوجها کنار هم خوشبخت بشن . امین ...
13 ارديبهشت 1394

خاطرات شیرین این روزها

این روزها دخترک شیرینم ، به حالت دو راه میرود . می چرخد و نانای نای می کند و می رقصد . لوس می کند و مارو می بوسد . سر سجاده که می ایستیم تلاش دارد تا در بغلمان باشد و نمازمان که تمام می شود او ادامه می دهد . دستهایش را به نشانه تکبیر و به سمت گوشها بالا میبرد و خم می شود و سپس سجده می رود و در اخر هم تسبیح را به گردن می اندازد و برمی خیزد . شیرینتر از جانم ، همین دو سه روز پیش که دور هم در خانه باغ بابایی بودیم روی فرش زمین خورد و ماهم برای اینکه نترسد عکس العملی نشان ندادیم ولی چون برخلاف همیشه مورد لطف بابا قرار نگرفت و آغوشی برای ارامش نیافت با کلمه "هو" که تا حالا از او نشنیده بودیم مارو متوجه خود کرد و آنقدر خندیدیم ...
11 ارديبهشت 1394