خاطرات شیرین این روزها
این روزها دخترک شیرینم ، به حالت دو راه میرود . می چرخد و نانای نای می کند و می رقصد . لوس می کند و مارو می بوسد . سر سجاده که می ایستیم تلاش دارد تا در بغلمان باشد و نمازمان که تمام می شود او ادامه می دهد . دستهایش را به نشانه تکبیر و به سمت گوشها بالا میبرد و خم می شود و سپس سجده می رود و در اخر هم تسبیح را به گردن می اندازد و برمی خیزد .
شیرینتر از جانم ، همین دو سه روز پیش که دور هم در خانه باغ بابایی بودیم روی فرش زمین خورد و ماهم برای اینکه نترسد عکس العملی نشان ندادیم ولی چون برخلاف همیشه مورد لطف بابا قرار نگرفت و آغوشی برای ارامش نیافت با کلمه "هو" که تا حالا از او نشنیده بودیم مارو متوجه خود کرد و آنقدر خندیدیم که خودش هم خنده اش گرفت .
دلبر لطیفم برای اینکه باب بازی و شوخی را با ما باز کند در حالی که نشسته است ، یکدفعه خود را به عقب پرتاب میکند و چنان ماهرانه دستهایش را کنار بدن حایل میکند که سرش به ضرب پائین نیاد و وقتی ما از این کار نهی اش میکنیم تکرار می کند و می خندد .
یا شروع میکند به دویدن تا ما هم به دنبالش بدویم و بازی بدوبدو شروع می شود و او پناه میبرد پشت جاکفشی یا روی تخت اتاق خوابمان .
باهوش است و وقتی خودش را کثیف میکند و ما قصد تعویض پوشکش را داریم سریع پشت درب دستشویی می رود تا زودتر تعویض پوشک شود .
و گاهی گوشی تلفن را برمیدارد و چند ثانیه ای با شخص خیالی آنطرف خط چند کلامی صحبت می کند . دد . اودو . قلقل و گیل گیل ...
با عروسکش بازی میکند . نوازشش می کند و یکدفعه در یک عمل انتهاری از پایش گرفته و به گوشه ای پرتابش می کند .
شعر برنامه خندوانه را دوست دارد و وقتی شروع می شود میخکوب تی وی می شود .
و عاشق طعم تخم بلدرچین شده است و صبحانه نمی خورد مگر برایش تخم بلدرچین آماده کنیم .
وقتی از بازی و گردشو چرخشو شیطنت خسته میشود و انرژی اش تحلیل میرود کنارش که دراز میکشیم کم کم خوابش میبرد و به پهلو می چرخد .
وزمانی که وقت غذا می شود می خواهد خودکفا باشد و قاشق را در دست میگیرد تا غذایش را تناول کند اما نیمی از غذا روی لباسش میریزد .
در ظرف غذا دنبال بخشهای نگینی غذا ( مثل بنشن که شامل همه حبوبات می شود ) می گردد و با دو انگشت شست و سبابه چنان ماهرانه آنها را برمی دارد و در دهان میگذارد که لذت میرم . سیب زمینی سرخ کرده و لوبیا پلو دوست دارد و عاشق جدا کردن لوبیا از بشقاب غذایش است .
این روزها دائما در آشپزخانه مشغول است و تمام کشوها و دربها را باز می کند. سطل برنج هم که از دست این کوچک دردانه در امان نیست و شلعه های گاز که تمامی به یکباره خاموش میشود و باید دائما مراقب باشیم که غذا خام و نپخته نماند و سرد نشود . وقتی پیچ گاز را می چرخاند نگاه شیطنت باری به من میکند تا برای تنبیهی که بیشتر به شوخی و بازی می ماند دنبالش کنم .
و همه اینها شاید برای خواننده یا شنونده عادی باشد... اما برای من که مادرم جذاب است و دوست داشتنی .... قند در دلم آب می شود .
دختر ناز مادر ! خدای مهربانم را شاکرم به خاطر این رنگهای زیبایی که با حضور تو به زندگیمان ارزانی داشته و از تو ممنونم که دنیایم را رنگی کردی و پولک نشان ...
نفسم تا ابد دوستت دارم
دختر خودکفای من این روزها هر کجا شونه ببینه . موهاشو مرتب میکنه . اینم میشه نتیجه اش